-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 24 مرداد 1392 17:20
شیطان که رانده گشت به جز یک خطا نکرد خود را برای سجده به آدم رضا نکرد ,شیطان هزار مرتبه بهتر ز بی نماز او سجده بر آدم و این بر خدا نکرد .
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 21 مهر 1391 21:21
شب سردی ست و هوا منتظر باران است وقت خواب است و دلم پیش تو سرگردان است شب بخیر ای نفست شرح پریشانی من ماه پیشانی من دلبر بارانی من۰ ۰۰۰۰
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 7 تیر 1391 22:00
یال آغوشت ... شب است گردباد چشمانت در خواب دلم می پیچد پر می شوم از خیال آغوشت پلکم از تو بوی گل می گیرد آب می پاشم از گلاب دلم راه را پل می زنی به تنم حدیث برکه و ماه را
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 7 تیر 1391 21:57
روزگاریست مدید ..... مثل باران های بی اجازه و شدید وقت و بی وقت در هوایم پراکنده ای عمیق و من بی هوا ناگهان خیسم از تو .... غریب
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 14 فروردین 1391 22:33
سیه چشمی به کار عشق استاد درس محبت یاد می داد مرا از یاد برد آخر ولی من بجز او عالمی را بردم از یاد ...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 4 فروردین 1391 10:54
باید امشب بروم. من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم حرفی از جنس زمان نشنیدم. هیچ چشمی، عاشقانه به زمین خیره نبود. کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد. هیچ کسی زاغچهیی را سر یک مزرعه جدی نگرفت. من به اندازه یک ابر دلم میگیرد وقتی از پنجره میبینم حوری - دختر بالغ همسایه - پای کمیابترین نارون روی زمین فقه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 4 فروردین 1391 10:39
چه بگویم ؟ سخنی نیست. می وزد از سر امید نسیمی، لیک، تا زمزمه ای ساز کند در همه خلوت صحرا به ره اش نارونی نیست. چه بگویم ؟ سخنی نیست. پشت در های فروبسته شب از دشنه و دشمن پر به کج اندیشی خاموش نشسته ست. بام ها، زیر فشار شب کج، کوچه از آمد و رفت شب بد چشم سمج خسته ست. چه بگویم ؟ سخنی نیست در همه خلوت این شهر، آوا جز ز...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 4 فروردین 1391 10:35
برای گفتن من ، شعر هم به گل مانده نمانده عمری و صد ها سخن به دل مانده صدا که مرهم فریاد بود زخم مرا به پیش زخم عظیم دلم خجل مانده از دست عزیزان چه بگویم گله ای نیست گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست سر گرم به خود زخم زدن در همه عمرم هر لحظه ، هر لحظه جز این دست مرا مشغله ای نیست از دست عزیزان چه بگویم گله ای نیست گر...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 4 فروردین 1391 10:26
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان که دل اهل نظر برد که سریست خدایی پرده بردار که بیگانه خود...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 28 اسفند 1390 01:49
قایقی خواهم ساخت، خواهم انداخت به آب. دور خواهم شد از این خاک غریب که در آن هیچکسی نیست که در بیشه عشق قهرمانان را بیدار کند. قایق از تور تهی و دل از آرزوی مروارید، همچنان خواهم راند. نه به آبیها دل خواهم بست نه به دریا-پریانی که سر از خاک به در میآرند و در آن تابش تنهایی ماهیگیران میفشانند فسون از سر گیسوهاشان....
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 28 اسفند 1390 01:15
از همان روزی که دست حضرت قابیل گشت آلوده به خون حضرت هابیل از همان روزی که فرزندان آدم صدر پیغام آوران حضرت باری تعالی زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید آدمیت مرد گرچه آدم زنده بود از همان روزی که یوسف را برادر ها به چاه انداختند از همان روزی که با شلاق و خون دیواره چین را ساختند آدمیت مرده بود بعد دنیا هی پر از آدم شد...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 28 اسفند 1390 00:09
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟ بى وفا حالا که من افتادهام از پا چرا؟ نوش دارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی سنگدل این زودتر مى خواستی, حالا چرا؟ عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست من که یک امروز مهمان توأم, فردا چرا؟ نازنینا ما به ناز تو جوانی دادهایم دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا؟ ای شب هجران که یک دم در...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 28 اسفند 1390 00:06
گفته بـــودم چو بیایی غــم دل بـــا تو بگویم چه بـگویم کــه غـم از دل برود چون تو بیایی
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 8 اسفند 1390 09:30
امروز که یاد من نیستی بگذار برایت ترانه ای بخوانم از آدمکی برفی که در حسرتت آب شد و تو چشمان خیسش را ... به آستین پیراهنت دوختی
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 6 اسفند 1390 15:33
تا که بودیم نبودیم کسی کشت ما را غم بی هم نفسی تا که خفتیم همه بیدار شدند تا که مردیم همگی یار شدند قدر آن شیشه بدانید که هست نه در آن موقع که افتاد شکست!
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 6 اسفند 1390 15:27
( فریدون مشیری) بگذار سر به سینه ی من تا که بشنوی آهنگ اشتیاق دلی درد مند را شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق آزار این رمیده ی سر در کمند را بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت اندوه چیست، عشق کدامست، غم کجاست بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان عمریست در هوای تو از آشیان جداست دلتنگم، آنچنان که اگر بینمت به کام خواهم که...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 4 اسفند 1390 09:22
خسته ام از نوشتن از عشق ... از نوشتن از این همه احساس،خسته از این کلمات کودکانه… خسته از جستجو کردن، خسته از فراموش کردن بودنم ، فراموش کردن هستی ام... خسته از بازیهای بچه گانه، از بازی با این همبازیهای بچه تر از خودم ... خسته از کشیدن منحنی به شکل قلب و پرتاب تیری به سوی آن .... !! خسته از دویدن برای رسیدن ، برای...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 3 اسفند 1390 21:48
چاپلین به دخترش نوشت: تاوقتی قلب عریان کسی را ندیدی بدنت را عریان نکن،هرگز چشمانت را برای کسی که معنی نگاهت را نمیفهمد گریان مکن،قلبت را خالی نگاهدارواگر روزی خواستی کسی را در قلبت جای دهی سعی کن فقط ۱ نفر باشد و به او بگو تورا کمتر ازخداوبیشتراز خودم دوست دارم.