شیطان که رانده گشت به جز یک خطا نکرد خود را برای سجده به آدم رضا نکرد ,شیطان هزار مرتبه بهتر ز بی نماز او سجده بر آدم و این بر خدا نکرد .

شب سردی ست و هوا منتظر باران است
وقت خواب است و دلم پیش تو سرگردان است
شب بخیر ای نفست شرح پریشانی من
ماه پیشانی  من دلبر بارانی من۰
۰۰۰۰

شب است
 
گردباد چشمانت
 
در خواب دلم می پیچد
 
پر می شوم از
 
خیال آغوشت
 
پلکم از تو
 
بوی گل می گیرد
 
آب می پاشم از
 
گلاب دلم راه را
 
پل می زنی به تنم
 
حدیث برکه و ماه را

روزگاریست مدید .....
 
مثل باران های بی اجازه و شدید
 
وقت و بی وقت
 
در هوایم پراکنده ای عمیق
 
و من بی هوا
 
ناگهان خیسم از تو .... غریب 
 


سیه چشمی به کار عشق استاد
درس محبت یاد می داد
مرا از یاد برد آخر ولی من
بجز او عالمی را بردم از یاد ...


باید امشب بروم.
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم.
هیچ چشمی، عاشقانه به زمین خیره نبود.
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.
هیچ کسی زاغچه‌یی را سر یک مزرعه جدی نگرفت.
من به اندازه یک ابر دلم می‌گیرد
وقتی از پنجره می‌بینم حوری
- دختر بالغ همسایه -
پای کمیاب‌‌ترین نارون روی زمین
فقه می‌خواند.

چیزهایی هم هست، لحظه‌هایی پر اوج
(مثلا" شاعره‌یی را دیدم
آن‌چنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش
آسمان تخم گذاشت.
و شبی از شب‌ها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور، چند ساعت راه است؟)

باید امشب بروم.

باید امشب چمدانی را
که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست،
رو به آن وسعت بی‌واژه که همواره مرا می‌خواند.
یک نفر باز صدا زد: سهراب
کفش‌هایم کو؟

چه بگویم ؟ سخنی نیست.
می وزد از سر امید نسیمی،
لیک، تا زمزمه ای ساز کند
در همه خلوت صحرا
به ره اش
نارونی نیست.
چه بگویم ؟ سخنی نیست.

پشت در های فروبسته
شب از دشنه و دشمن پر
به کج اندیشی
خاموش
نشسته ست.

بام ها،
زیر فشار شب
کج،
کوچه
از آمد و رفت شب بد چشم سمج
خسته ست.


چه بگویم ؟ سخنی نیست
در همه خلوت این شهر، آوا
جز ز موشی که دراند کفنی، نیست.

وندر این ظلمت جا
جز سیانوحه ی شو مرده زنی، نیست.

ور نسیمی جنبد
به ره اش
نجوا را
نارونی نیست.

چه بگویم؟
سخنی نیست...

احمد شاملو


برای گفتن من ، شعر هم به گل مانده
 نمانده عمری و صد ها سخن به دل مانده
صدا که مرهم فریاد بود زخم مرا
به پیش زخم عظیم دلم خجل مانده
از دست عزیزان چه بگویم گله ای نیست
گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست
سر گرم به خود زخم زدن در همه عمرم
 هر لحظه ، هر لحظه جز این دست مرا مشغله ای نیست
 از دست عزیزان چه بگویم گله ای نیست
 گر هم گله ای هست ، دگر حوصله ای نیست
حوصله ای نیست
حوصله ای نیست
سرگرم به خود زخم زدن در همه عمرم
 هر لحظه جز این دست مرا مشغله ای نیست
 دیریست که از خانه خرابان جهانم
بر سقف فرو ریخته ام چلچله ای نیست چلچله ای نیست
در حسرت دیدار تو آواره ترینم
 هر چند که تا منزل تو ، فاصله ای نیست
 فاصله ای نیست


من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی
آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان
که دل اهل نظر برد که سریست خدایی
پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند
تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی
حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان
این توانم که بیایم به محلت به گدایی
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی
روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا
در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن
تا که همسایه نگوید که تو در خانه مایی
سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد
که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی
خلق گویند برو دل به هوای دگری ده
نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی

قایقی خواهم ساخت،
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ‌کسی نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند.

قایق از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید،
هم‌چنان خواهم راند.
نه به آبی‌ها دل خواهم بست
نه به دریا-پریانی که سر از خاک به در می‌آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی‌گیران
می‌فشانند فسون از سر گیسوهاشان.

هم‌چنان خواهم راند.
هم‌چنان خواهم خواند:
“دور باید شد، دور.”
مرد آن شهر اساطیر نداشت.
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود.

هیچ آیینه تالاری، سرخوشی‌ها را تکرار نکرد.
چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود.
دور باید شد، دور.
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجره‌هاست.”

هم‌چنان خواهم خواند.
هم‌چنان خواهم راند.

پشت دریاها شهری است
که در آن پنجره‌ها رو به تجلی باز است.
بام‌ها جای کبوترهایی است که به فواره هوش بشری می‌نگرند.
دست هر کودک ده ساله شهر، خانه معرفتی است.
مردم شهر به یک چینه چنان می‌نگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف.
خاک، موسیقی احساس تو را می‌شنود
و صدای پر مرغان اساطیر می‌آید در باد.

پشت دریاها شهری است
که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است.
شاعران وارث آب و خرد و روشنی‌اند.

پشت دریاها شهری است!
قایقی باید ساخت.




از همان روزی که دست حضرت قابیل

گشت آلوده به خون حضرت هابیل

از همان روزی که فرزندان آدم 

صدر پیغام آوران حضرت باری تعالی

زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید

آدمیت مرد 

گرچه آدم زنده بود

از همان روزی که یوسف را برادر ها به چاه انداختند

از همان روزی که با شلاق و خون دیواره چین را ساختند

آدمیت مرده بود

بعد دنیا هی پر از آدم شد واین آسیاب گشت و گشت

قرن ها از مرگ آدم هم گذشت 

ای دریغ ، آدمیت برنگشت

قرن ما 

روزگار مرگ انسانیت است

سینه دنیا زخوبی ها تهی است

صحبت ازآزادگی پاکی مروت ابلهی است

صحبت از موسا و عیسا و محمد نابجاست

قرن موسی چنبه ها است

من که از پژمردن یک شاخه گل

از نگاه ساکت یک کودک بیمار 

از فغان یک قناری در قفس

از غم یک مرد در زنجیر

حتی قاتلی بر دار

اشک در چشمان و بغضم در گلوست

وندرین ایام زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست

مرگ او را از کجا باور کنم؟

صحبت از پژمردن یک برگ نیست

وای جنگل را بیابان می کنند

دست خون آلود را درپیش چشم خلق پنهان میکنند

هیچ حیوانی به حیوانی نمیدارد روا

آنچه این نامردمان یا جان انسان می کنند

صحبت از پژمردن یک برگ نیست

فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست

فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست

فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست

در کویری سوت و کور

در میان مردمی با این مصیبتها صبور

صحبت از مرگ محبت مرگ عشق 

گفتگو از مرگ انسانیت است


  آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟ 
بى وفا حالا که من افتاده‌ام از پا چرا؟

نوش دارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی 
سنگدل این زودتر مى خواستی, حالا چرا؟

عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توأم, فردا چرا؟

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده‌ایم 
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا؟

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
این قدر با بخت خواب آلود لالا چرا؟

آسمان چون شمع مشتاقان پریشان می‌کند 
در شگفتم من نمى پاشد زهم دنیا چرا؟

شهریارا بی حبیب خود نمى کردی سفر
این سفر راه قیامت مى روی تنها چ

گفته بـــودم چو بیایی غــم دل بـــا تو بگویم

چه بـگویم کــه غـم از دل برود چون تو بیایی

امروز که یاد من نیستی
بگذار برایت ترانه ای بخوانم از آدمکی برفی
که در حسرتت آب شد
و تو چشمان خیسش را ...
به آستین پیراهنت دوختی


تا که بودیم نبودیم کسی 


کشت ما را غم بی هم نفسی


تا که خفتیم همه بیدار شدند 

تا که مردیم همگی یار شدند 

قدر آن شیشه بدانید که هست

نه در آن موقع که افتاد شکست!


 



( فریدون مشیری)
بگذار سر به سینه ی من تا که بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی درد مند را
شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق
آزار این رمیده ی سر در کمند را
بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت
اندوه چیست، عشق کدامست، غم کجاست
بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان
عمریست در هوای تو از آشیان جداست
دلتنگم، آنچنان که اگر بینمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت
شاید که جاودانه بمانی کنار من
ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت
تو آسمان آبی آرامو روشنی
من چون کبوتری که پرم در هوای تو
یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم
با اشک شرم خویش بریزم به پای تو
بگذار تا ببوسمت ای نوشخند  صبح
بگذار تا بنوشمت ای چشمه ی شراب
بیمار خنده های توام ، بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی ، گرم تر بتاب 


Sent from my iPhone

خسته ام از نوشتن از عشق ...


از نوشتن از این همه احساس،خسته از این کلمات کودکانه…


خسته از جستجو کردن، خسته از فراموش کردن بودنم ، فراموش کردن هستی ام...

خسته از بازیهای بچه گانه، از بازی با این همبازیهای بچه تر از خودم ...

خسته از کشیدن منحنی به شکل قلب و پرتاب تیری به سوی آن .... !!

خسته از دویدن برای رسیدن ، برای رسیدن به هیچ !

خسته از شنیدن نجوای ناله های عاشقانه عاشقی در کنج تنهائیهایش ...


خسته ام از این اعتیاد قلبم به عشق ....


از اعتیاد چشمانم به اشک، از اعتیاد روحم به غم و غصه ...



خسته ام از این قمار، از قمار دل ! قماری که آخرش چه برنده باشی و چه بازنده،  «بازنده ای » بیش نخواهی بود !



خسته از جارو کردن خرده شیشه های دل ...!! خسته از مرهم گذاشتن بر این زخمهای کهنه ...



خسته ام از کاروانسرا شدن دل !!! و به زیر  سؤال رفتن عشق .....



خسته ام.... خسته ی خسته ..!! خسته ازاین صبر و انتظار، خسته از تکرار روزها ،



خسته شدم از رویای تو، خسته شدم از خودم ، خسته شدم از این زندگی ...


چاپلین به دخترش نوشت: تاوقتی قلب عریان کسی را ندیدی بدنت را عریان نکن،هرگز چشمانت را برای کسی که معنی نگاهت را نمیفهمد گریان مکن،قلبت را خالی نگاهدارواگر روزی خواستی کسی را در قلبت جای دهی سعی کن فقط ۱ نفر باشد و به او بگو تورا کمتر ازخداوبیشتراز خودم دوست دارم.